#عاشقانه#
نمیترسم از کسی که هزار کتاب دارد
و هر روز یکی را میخواند....
ترس من از ادم هاییست....
که کتاب دارند و ان را مقدس میدانند
و هیچ وقت ان را نمیخوانند..
به عشق جادوگر سرخ که عاشق نشد اما اسم خود را گذاشت عشق
به سلامتی روزی که من نیسم به سلامتی اون روز که سفید میپوشم
عشق را زمانی فهمیدم که لیلی و مجنون به هم نرسیدن
قلمت را بردار و بنویس از زیبایی ها از عشق از تنهایی
از دلتنگی ها از من از خودت از خاطراتت بردار بنویس
بنویس اخرین نامه ات را نامه مرگ خود را بنویس
♥♥♥♥♥♥
عروسک ها هرگز نمیخندن ...
نمیگیرند...
حرف نمیزنند...
قهر نمیکنن...
دوست نمی شوند ...
بازی نمیکنند...
اما خوب ادای همه چیز را در می اورند...
و من تنها یک عروسکم
عشق من وقتی میگویم سراغم نیا
نه اینکه فراموشت کردم
یا دیگر دوستت ندارم...
من فقط فهمیده ام وقتی دلت با من نیس
بودنت مشکل را حل نمیکند
تنها دلتنگ ترم میکند
باران ابرویم را خرید
شبیه زنی که گریه نمیکند به خانه برگشتم
ببار باران که دل تنگم مثل مرده ها بی رنگم
ببار باران کمی ارام...که پاییز هم صدایم شد
بزن بر شیشه قلبم بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران درخت و برگ خوابیدن
اقاقی...یاسی وحشی...
کوچه ها روزهاست خشکیدن ببار باران
باور دارم باران اشک اسمان است
اسمان تحمل بغض را ندارد
برای سبک شدن میبارد
برای همین باران را دوست دارم
من هم میبارم تا شوری اشک هایم
در شیرینی باران گم شود
من...!
منو که میشناسی؟!
خودمم
کسی شبیه هیچ کس
کمی لابه لای نوشته هایم برگردی پیدایم میکنی
مهربان صبور کمی هم بهانه گیر
اگر نوشته هایم را بیابی منم همان حوالیم
دری هستم که میتوانست به سوی اسمان باز شود
اگر لولایش به زمین جفت نبود...
شعر هایم را میخوانی...
و میگویی روان پریش شده ام
پیچیده است...قبول...
اما من فقط چشمای تو را مینویسم
تو ساده تو نگاه کن
دلم برای کسی تنگ است که گمان میکرد
می اید و میماند...
و به تنهاییم پایان میدهد
امد...
...رفت...
وبه زندگیم پایان داد
شاید برای تو فراوان باشند...
کسایی که اندازه من دوستت دارن
اما برای من...
کم که نه هیچ
وجود نداردکسی که اندازه ی تو
دوستش داشته باشد
پسری دختری را خیلی دوست داشت که توی یک سی دی فروشی کار میکرد.اما به دخترک هیچی در مورد عشقش نگفت.هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سیدی میخرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون بعد از یک ماه پسرک مرد وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که اون مرده و اون را به اتاق پسرک برد دخترک دید که تمام سیدی ها باز نشده دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد میدونی چرا گریه میکرد؟چون تمام نامه های عاشقانه اش را توی سیدی میگذاشت و به پسرک میداد
در کنار تو بودن زمان را معنا میکند
و در بی تو بودن زمان به کار نمی اید
حالا تنها سه سطر مانده تا لحطه ی خداحافظی
و من دارم با همین شعر لعنتی اخرین فرصت بوسیدنت
را از دست...